رمان سمفونی مرگ(3)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


 سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب